۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

نگهبان

پیرمرد با کوله بار بر دوش در راه صعود به فراز کوه بود. خستگی صعود تمام تنش را فراگرفته بود، اما شوق دیدن مقصد به او نایی تازه میبخشید. مقصدی که سراغش را از هر جایی که رسیده بود، گرفته بود. مقصدش در دامنه جنگلی کوه البرز بود و راهش نیز از تیغه کوه میگذشت. در افکار خود غرق بود که خود را در آستانه تیغه کوه دید. به سرعت به سمت تیغه دوید تا منظره پشت کوه را از آن بالا ببیند. آن چه میدید ترکیبی بود از مه و دریا و کوه و جنگل. ساعتی غرق در مشاهده آن منظره زیبا بود، اما باید زودتر از سراشیبی پایین میرفت تا به مقصدش برسد. مسیر، زیبا ، رویایی و صعب العبور بود اما پیرمرد نیرویی تازه در خود میدید و شوق دیدار، جوانش کرده بود. آرام آرام بنای معبدی پدیدار میشد. معبدی با مرمر های سپید و گنبدهای مشکی. ترکیب سپبد و مشکی معبد چشمش را مینواخت. همان زیبایی محسور کننده را داشت که در ذهنش ساخته بود. به خودش گفت که ارزشش را داشت. آفتاب در حال غروب بود. خواست داخل معبد شود اما نیرویی مرموزمانعش شد. نیرویی که برایش تازگی داشت و عجیب مبنمود. نزدبک در معبد، درختی بود با برگ هایی که بیشتر به چتر میمانست. غلظت مه هم هر لحظه بیشتر میشد. تصمیم گرفت قبل از داخل شدن آتشی برافروزد و شرابی بنوشد تا در عین حین این حس جدید را که مانع ورودش شده بود بیشتر بکاود. آتش را برافروخت، نان و شراب از خورجینش درآورد و در پای آتش نشست. آفتاب کامل غروب کرده بود.غلظت مه بقدری زیاد شده بود که شراره های آتش را به سختی میدید. نم نم آب از برگ های درخت بر روی سرش مینشت. گویا ذرات مه که روی برگ های پهن درخت مینشیت، تبدیل به قطرات آبی میشد که بر سرش بارش گرفته بود. پبرمرد حال عجیبی داشت. بی شک این لحظات یکی از به یادماندنی ترین لحظات زندگیش بود. سختی های راه را در ذهنش دوره کرد. تمام انگیزه اش ورود به معبد بود، اما چرا جرات نیافته بود که واردش شود. شای بیم آن داشت که با ورودش به معبد، تمام آن چه ساخته بود و برایش دویده بود را از او خواهند گرفت. ترس از دست دادن آنچه برایش انگیزه حرکت شده بود. نمیخواست که این حس را از دست بدهد. با خود عهدی بست. نگهبان معبد خواهم شد تا هم در کنارش باشم و هم دوستش داشته باشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر