ظهر بود و آفتاب همچون تنور نانوایی سنگفرش جاده را میگداخت. پیرمردی با کوله باری از پیچ و خم های راه کم کم نمایان میشد. از راهی دور می آمد و خورجینش پر بود و سنگینی آن را به زحمت تحمل مینمود. بیشتر به کولی های دوره گرد میمانست. با آن حال بی حالی در فکر بود که در این راه طی نشده سرنوشت چه بازی هایی برایش تدارک دیده است. از دور نمای شهری پیدا بود. پیرمرد به سمت دروازه روان شد و در دروازه را باز کرد، غریبه ای را دید که قصد خروج از شهر را داشت، پیرمرد به احترام ادب، در را برای او باز نگه داشت تا اول غریبه خارج شود، او نیز با زبانی غریب از پیرمرد تشکر کرد ولی پیرمرد اصلا صدا را نشنید، گوشش کار نمیکرد.انگار چیزی در دنیای پیرمرد جایش را گم کرده بود و با شتاب جاذبه بر سر مرد فرو ریخته بود. لحظه ای بعد پیرمرد به خود آمد، انگاری که این غریبه را سالها بود که میشناخت، اما نه، حتی نمیدانست که او به کدامین زبان از وی تشکر کرد. غریبه دور شد و رفت اما پیرمرد همچنان در این فکر بود که آن غریبه، میتوانست خریدار خوبی برای عتیقه هایش باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر