نام این شعر "روشن" است و سراینده اش حسین منزوی . روشن نام اصلی کوراوغلی قهرمان قصه های حماسی آذربایجان است.
هر قدر که بیشتر میخوانمش، بیشتر میرحسین جلوی چشمانم نقش میبندد. برایم انگار روح قهرمان اسطوره های آذرباییجان است که در او دمیده شده بود. برایم انگار خود کوراوغلی است که برگشته بود.
دشت شبیخون خورده ی زخمی
در ذهن متروک قبایل
یاد مصیبتهای خود را
زنده میدارد
با دیرک هر خیمه ی صد چاک
تشویش خاکستر شدن،
برپاست.
و بوی لاشه در دماغ خاک ،
پیچیده است.
£
دیگر سواری برنمیافروزد اینجا
یال بلند مرکبش را،
بر بلندی های سرسبز بشارت
و گاه اگر خیزد غباری ،
در نظر گاهی
از خیره تاز نی سواران است و دیگر هیچ
و آسمان برده است از خاطر
کاین دشت ، روز و روزگاری
مردآوری بوده است
آزاد و سرسبز
و در گمان آسمان این دشت
غیر از مرده ای،
نیست
اما من این خار غریب از دودمان خویش
رسته در این گودال بیغوله،
نبض علیل مادرم را،
حس میکنم در ریشه های خویش و
میدانم
کاین دشت را،
خون امیدی دور
تا سالهای دیر
با معجزه خود زنده خواهد شد
خون امید رجعت مردی
که خیل نامردان هنوز از هیبت نامش
چون بید میلرزند،
بر خویش
و فوج مغلوبان مظلوم
از شوکت نام همایونش
نیروی ماندن توشه میگیرند.
£
خاران دیرین،
ـ این صبوران بیابانی ـ
او را هنوز
چون آیه ای در باد میخوانند:
«در دشت مردی بود
که چون سوار مرکبش میشد
نسیم از تاختن میماند
در دشت مردی بود
که مردها و اسبها را
دوست میداشت ،
و عشق خود
ـ آن یاور و یار « نگار» ین ـ را
مانند عیّاران افسانه،
بر اسب میدزدید.
در دشت مردی بود
که میتواند بازگردد
و اولین حرف قیامت را، به روی خاک بنویسد
در دشت مردی بود؟
نه !
در دشت مردی است.»
£
خاران دیرین
باز میخوانند و
میمانند
اما دل من،
نبض پریشان هراسش را،
بر سینه ی من طبل میکوبد
کای شهسوار پردل بالا بلند دشت!
کی باز خواهی گشت؟
آیا نمیدانی،
بعد از توچشمان عزیزانت
تسبیح دست نانجیبان شد
و خواهرانت را
به شهوت شب های دیوان تحفه بردند
مردان عاشق،
بعد از تو دیگر
سازشان را
هیمه کردند
و دختران آوازشان را
بال و پر چیدند
بعد از تو قط خوردند
انگشتان سرسبز شهامت
و رودهای صافی مسموم
در مرگ خوبان ، متهم گشتند
آیا نمیدانی،
با چندمین سالی که میپوسد،
از انتظار رجعت تو
شمشیرهای آرزومند قبیله نیز
در جلد چرکین تقاعد
پوسید و پاشید و
فرو ریخت؟
برخیز و خود را،
از غبار سالیان ،
بتکان.
برخیز و شمشیر،
از فترت دیوار، برگیر
گفتند و میگویند ،
نعل از پای اسبت کنده ای،
اما چگونه
اسب تو بینعل؟
اسب تو بیمرد؟
آیا صف چشم انتظاران را،
چه خواهی کرد؟
برخیز و زین بگذار اسبت را،
برخیز و برگرد!
£
هستی و میدانم که هستی
یک دست طرحت را،
هرشب به روی صفحه ی شن،
مینشاند
و یک صدا هر روز
نام تورا،
در باد میخواند.
آن دست را گر میتوانستم بگیرم،
شاید صدا میگفت
باد از کدامین انزوای دور
نام تو را،
با خویش میآرد
هستی و میدانم که هستی
مرگ تو باور کردنی نیست
خواب تو،
حتا،
خواب تو باور کردنی نیست.
در ذهن من عینیتی سخت و شگفت انگیز دارد،
مردی که با یک دست شمشیر
با دست دیگر ساز میزد
و آن شیهه
ـ آن تحریر پاک موج گستر ـ
که گاه گاهی،
غمناکی بیمرد صحرا را،
میآکند
از بوی مرد و
بوی شمشیر،
آن شیهه تنها میتواند،
شیهه ی اسب تو،
باشد.
ای روشن!
ای روشن ترین روز اساطیری!
وقتی چراغ تو نمیسوزد
خفاش ها،
مردان میداناند
£
مرد سفرهای همیشه فاتحانه!
دیگر کدامین سرزمین مانده است؟
تا پشت مردی را،
از پهلوانانش،
بر خاک مالی، مرد مردانه
و دخترانش گل برافشانند،
بر مقدم تو،
عاشقانه
آیا سفر بس نیست، دیگر؟
£
من میشناسم
فرزند خوب و مهربان دشت را،
من میشناسم
من خوب میدانم
که پاس خواهی داشت،
خاکت را و
ایلت را
من خوب میدانم
در مطلع یک روز
از شرق مادر،
شرق زاینده
برگرده ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.
خورشید بر پیشانی اسبت،
چون گوهری،
خواهد درخشید
و رستگاری را،
اسب سیاهت
چون غباری،
از دل صحرا،
برخواهد انگیخت.
من خوب میدانم که روزی،
باز خواهی گشت
اما زبانم لال!
روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت
بر دست صحرا ، مانده باشد؟
حتا، ...
اگر، ...
آه!
میترسم این گونه که مردان میشکیبند،
وینسان که دیوان میشتابند
تا باز گردی،
دیر باشد.
و خیمه ها یک سر بسوزند
و دشت چندان پیر گردد
که هیچ امیدی
حتا امید بازگشت تو،
او را دوباره
تا جوانی،
بر نگرداند.
تا بازگردی، بیم دارم،
تا مردمانی را ببینی
که جای گل
در مقدمت
گل میخ،
میریزند.
و سرزمینی را ببینی،
که واژهها در آن
چنان از اعتبار،
افتاده باشند
که زیر پای اسب خسرو،
با تیشه ی فرهاد،
شیرین،
شقه گردد
و گیسوی آزاد لیلا،
بر پای صحرا گرد مجنون،
زنجیر باشد
میترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!
ای خون سرخ معجزه،
در بازوان ایل!
تا بازگردی،
دیر باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر