۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

چو رفتی رفتی!

باورت نمیشود، در پوست خود نمیگنجی، چند بار پوستت را ویشگن میگیری تا مطمئن شوی خواب نیستی. به خود میگویی که نه این بار دیگر خواب نیست. تعجب میکنی چرا فقط یک کوله برداشته ای؟ به خود میگویی حواست کجا بوده هنگام بار و بندیل بستن! سفر به این مهمی و این چنین بی خیال راه افتادن؟!! در این خیالی که ناگهان ادرارت میگیرد پا میشوی که بروی دسشویی، میبینی همه اش خواب بوده !

نمی دانم حکایتش چیست، اما از وقتی یادم می آید، هر وقتی که به مهمترین قسمت خوابی رسیده ام، از خواب پریده ام. چه وقتی که بچه بودم و خواب پفک میدیدم، چه وقتی که به یار در خواب میرسیدم و یا هزاران داستان دیگری که سوژه خوابم بوده. حسرت به دل ماندم که یک بار به قسمت حساس داستانی که خوابش را میبینم برسم!
می دانم که عین حماقت است که در دنیای فانی، از خوابش انتظاری جز پوچی داشته باشم - اما این دل صاحب مرده که از دنیا بریده، باورش نمیشود که خواب هم عین بیداری جز به پوچی راهی ندارد!

از خواب که برخواستم، تفعلی به رباعیات خیام زدم، و این رباعی را پیدا کردم. که وصف حالم هست:

ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر