به مناسبت پاسخ های دکتر سروش به کاربران سبز لینک فرصت را مناسب یافتم تا سطوری در مورد سروش و درد مطلق اندیشی جامعه ایرانی بنویسم.
به نظر من، دو موضع اساسی را در مورد سروش، باید از هم مجزا کرد:
1- بحث نظری
2- بحث عملی
وجود سروش را یک نعمت برای جامعه ایرانی بخصوص مذهبی تر ها میدانم. سروش به خوبی تواسنته است با توسل به عقل گرایی و نسبی اندیشی، به مبارزه با جزمیت و مطلق انگاری برود. خوانندگانش را به سلاح قیاس و استنتاج مجهز کرده، و تمامیت خواهی تکلیف اندیش را به زنجیر نسبیت حق مدار بکشاند. شاید پر بیراه نباشد که او را پوپر جامعه ایرانی بدانیم.
اما از منظر نظری، با آن که سروش سعی دارد که از طریق آزمون و تجربه دوری نگزیند. اما به بحث متافیزیک که میرسد، سعی دارد گزاره های ناآزمودنی را در قالب هایی عرضه دارد که شکل و شمای قالب، همه از نسبیت است. اما آیا ظرف نسبی، میتواند مظروفی متافیزیکی داشته باشد که نه میتوان درکش کرد، نه میتوان آن را سنجید و نه میتوان به آن کمیت بخشید و نه حتی از ابعادش میتوان خبری داشت.
آنجا که سروش میگوید ما در زندان تاریخ و در بعد زمان و مکان اسیریم راست میگوید. او گزاره هایی را نقل میکند، که علم بشری با تجربه و تکرار، به آن رسیده است. اما آیا صحبت از اعجاز و حقیقت محض، و تجلی یافتن معنا به شکل مجاز، جایی در فلسفه علم دارد؟
سروش فراموش میکند که با قالب های به غایت زیبا ساخته عقل آدمیان که قابل لمس است ، عقلانی است، منطقی است، نمیتوان چیزی را که هیچ چیزش را نمیدانیم، تجربه نکرده ایم، نیازموده ایم، نقل کنیم یا انتقال دهیم. پر بیراه نخواهد بود که از جانب کانت بگوییم که گزاره های متافیزیکی را نمیتوان منطقی دانست، این منطقی دانستن، جدای از وجود داشتن یا نداشتن، واقع بودن یا نبودن است. بحث منطق با حقیقت یکی نیست. آن جا که نمیتوانی، چیزی را بیازمایی، در قلمرو منطق نیستی. فربه باشد یا لاغر، غنی باشد یا فقیر، هر چه که باشد، در قلمرو منطق نیستی. البته، منطق ادعایی هم در وجود یا نیستی چنین قلمروهایی ندارد. بحث از متافیزیک به هیچ منظر، منطقی نیست.
آنجا که سروش میگوید، فراتر از زندان تاریخ و مکان و زمان، هیچ کدام از این قوانین، صادق نیست، گویا فراموش میدارد که ما به جرم اسارت در زندان تاریخ و به اقتضای مادی و انرژی بودنمان، هیچ ازلامکان و لازمان نمیدانیم. پس این گزینه که لامکان و لازمانی نباشد همان قدر محتمل است، که گزینه دیگری به مطلق بودنش حکم براند. اگر در این میان کسی بگوید که حتی این زندان، خود در زندانی فراخ تر اسیر است، باز ما سلاحی برای رد یا قبولش نداریم. وقتی فرض ما این است که ما نسبی هستیم، اصولا باور و ایمان به این که مطلقی هست، منطقی نیست، چون در دایره ظرفیت وجودی جز، کل نخواهد گنجید
ما تنها به اتکای آزمون و خطا، میدانیم که همه چیز در دایره شناخت ما نسبی است. ما تنها دانسته ایم که ابعاد محدودیت های ما، به طول و عرض و ارتفاع و زمان ختم نمیشود. ما در ابعاد دیگری نیز اسیریم که تنها یکی از آن ها، عدم قطعیت هایزنبرگ است. تاکنون توانسته ایم، 11 بعد اسارتمان را بشناسیم، شاید روزی صدها بعد دیگر نیز به شناخته هایمان افزوده گردد. شاید روزی بتوانیم، دنیاهای موازی را به رسمیت بشناسیم، به آن طی طریق کنیم و ..... اما تا آن روز سخن گفتن از مطلق محض فراتر از زندان مان، تنها به قصه سرایی شباهت دارد. این که کسی فاعل است یا مفعول در دریافت پیام مطلق محض، تنها به وصف دیده هایمان در غار مثلی می ماند. سایه ها را می بینیم، و از آن مایه برای توصیف مان می سازیم، و حتی نمی دانیم آیا عالمی خارج از این غار وجود دارد، یا حتی این سایه ها، معلول است از شمع های داخل غار یا خورشیدی خارج از غار وجود دارد.
در بحث نظری، باید بدانیم که آنچه سروش میگوید تلفیقی است از متافیزیک و نسبیت. این امتزاج، هر چه باشد، و هر قدر هم نشعه کننده باشد، منطقی نیست.
اما در عالم عمل باید بدانیم که حرف سروش به واسطه عرضه نسبیت برای جان کلامش، سلاحی است برنده بر مطلق اندیشی مان، که قرن هاست زندگی ما را در شب سیاه تقدیر زده است. هر آنچه که گرفته ایم، از دین و مذهب و ملی گرایی و سکولاریسم، در همه مطلق اندیشیده ایم. یکی راه نجات را در اسلام ناب محمدی دانسته، دیگری در بازگشت به روح آریایی. یکی در دانشگاه را بسته، دیگری به قدرت نرسیده، وعده ملا کشی و عرب ستیزی میدهد. درد ما، دردی است تاریخی. درد ما، ناشی از این دید مطلق انگاری است، مسلمان تر از محمد شده ایم، کمونیست تر از مارکس و کاتولیک تر از پاپ.
یکی مان، عامل کشتار 67 را خمینی میداند و موسوی و کروبی را مجرم به سبب سکوتشان، اما نمیگوید خرداد 68 چند میلیون ایرانی در تشیع پیکر خمینی بودند و بر سر و سینه میکوبیدند، نمیگوید خودش آن روز چه میکرد؟ نمیگوید چرا آرم تمام گروه ها و احزاب اول انقلاب، اسلحه بود؟ نمیگوید چند نفر در جنگ های مسلحانه کشته شدند؟ نمیگوید که انقلاب، یک استحاله نبود، یک فرصت بود تا دمل چرکین جزم اندیشی و مطلق انگاری مان بر کف آب بیایند، و آنچنان بوی تعفن این دید مطلق اندیش، در دنیا بپیچد، که کل دنیا را به سرفه اندازد، همان طور که بوی کمونیسم پیچیده بود. تصویر بالا[1]، مدرکی است کوچک از مسخ شدگی یک جامعه انقلاب زده در هژمونی خشونت. آن روزها، حتی ولایت فقیهی وجود نداشت. هنوز جمهوری اسلامی هم به رفراندوم گذاشته نشده بود. فجایع دهه شصت، فجایعی دسته جمعی بود که به دست میلیون ها آدم، از حزب اللهی، مجاهد، فدایی، توده ای تا سلطنت طلب رقم خورد. اصلا خود روح ایرانی آن فجایع را مرتکب شد.
باور دارم که مشکل ما، جزم اندیشی و مطلق انگاری ماست، نه باورهایمان به این دین و آیین یا دین و آیینی دیگر. کلید حل معما را نیز در دستان اشخاصی چون سروش میدانم، که منادی، قیاس و نسبی گرایی در این های و هوی هستند و به دلیل برآمدن از دل این فرهنگ و تاریخ و مسلط بودن به دین و عرفان و فلسفه و ادبیات، کلامش بر دل ها نافذ است. درمان این سیاه و سپید دیدن را، همان پلورالیسمی میدانم که سروش منادیش است. افراط های مدعیان سکولاریسم افراطی به همان مقدار برایم ترسناک است که تفریط های مدعیان اسلام ناب محمدی.
دعوت سروش را به دموکراسی خواهی فرادینی، آبی میدانم بر این آتش، که هر آن دارد گوشه ای از این سرزمین را می سوزاند. به ندای سروش لبیک میگویم، هر چند که از لحاظ نظری میدانم که بخشی از حرف هایش در پیوند زدن متافیزیک و نسبیت گرایی، نه تنها منطقی نیست، بلکه خود نقض نسبیت گرایی است.
کلام سروش را راه نجات از این جزم اندیشی میدانم، و افتخار میکنم که کتاب هایش آبشخور ذهنم بوده تا در در سیاه و سپیدی جامعه ایرانی، طیف وسیعی از رنگ های خاکستری را نیز ببینم.
کلام سروش را راه نجات از این جزم اندیشی میدانم، و افتخار میکنم که کتاب هایش آبشخور ذهنم بوده تا در در سیاه و سپیدی جامعه ایرانی، طیف وسیعی از رنگ های خاکستری را نیز ببینم.
-----
1- توضیحات تصویر: گروهی از زنان عوض سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - سه ماه پس از پیروزی انقلاب
مرجع: http://www.corbis.co.in/searchresults.php?s=Tehran+Province&rm=&rf=&mr=&loc=&col=&listRF=&orient=&view=&people=&pht=&max=&p=8
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر