سیاهی
سکوت......
صداهای درهم پیچیده. صدای چند ضربه. همهمه میخوابد. صدایی خش دار که میگوید: "پس قرار ما دوشنبه 17 آذر. هر گروه ده دقیقه وقت دارد. حتما براش اسلاید درست کنید. هرگروه دو نفر یا نهایتا سه نفر. برای جلسه بعدی اعضای هر گروه رو مشخص کنید" . دوباره همهمه ...
آفتاب نیمه جان ظهر پاییز از روی پنجره ها بر روی آجرهای سه سانتی طوری انعکاس یافته که گویی یکی از آن بالا رنگ زرد را بر همه جا پاشیده است. دو پسر بر روی صندلی سبز رنگ روبروی پله ها نشسته اند. بخار از لیوان های پلاستیکی که به دست دارند، بلند میشود. روزنامه ای در دست یکی شان است. زنی با مانتو و روسری سیاه با دسته گلی در دست و عکس مردی در داخل دسته گل بر صفحه اول روزنامه نقش بسته. کنار این عکس نوشته شده:" رئیس جمهوری با خانواده های قربانیان، ابراز همدردی کرد".
سیاهی .... گویی همه جا میلرزد.
هوا سرد است. پسری زیپ کاپشنش را تا بالا میکشد و به صندلی تکیه میدهد و از پنجره به برف روی کوه ها نگاه میکند. و چشم بر هم میگذارد.
پسر و دختری در پارک قدم میزنند. پسر پیرهن سفید آستین کوتاه پوشیده و دختر یک مانتوی بلند سرتاسر سیاه با یک روسری که همرنگ مانتوش هست. پسر میپرسد " به داداشت گفتی؟" دختر جواب میدهد: " نه هنوز، یکم وقت میخواهد. اول باید با مادرم حرف بزنم" پسر جواب میدهد" مثل همه بهمنی ها، اهل صبر و حوصله هستی" و هر دویشان میخندند.
جلوی در پارک، مرد و زنی میانسال با لباس کردی به آن ها نزدیک میشوند. بچه ای سه چهار ساله، در بغل زن است. مرد کاغذی را جلوی پسر میگیرد و با لجهه که سخت میشود آن را فهمید چیزی میگوید. پسر حدس میزند که دنبال آدرس باید باشند. قبل از این که پسر برگه را از دست مرد بگیرد، دختر با زبانی که برای پسر قابل فهم نیست، با آن ها حرف میزند و بعد رو به پسر کرده و میگوید: "میخواهند بروند بیمارستان طالقانی. دخترشان مریض هست. تو میدونی بیمارستان کدوم وره؟" و پسر میگوید: بهتره تاکسی بگیرند، بیمارستان نزدیکه اوینه. از اینجا نمیشه پیاده رفت.
چند سرباز در حال دویدن در داخل پارک هستند. به آن ها که میرسند، یکدفعه رژه نظامی میروند. پسر و دختر از خیابان کنار پارک آهسته قدم میزنند تا ته خیابان.
داخل یک اتاق کوچک حدود 20 جوان که اکثرشان هم پسر هستند نشسته اند و دارند بحث میکنند. روی میز قدیمی ته اتاق پر از روزنامه هست. فضای اتاق پر شده از دود سیگار. هر کس چیزی میگوید. تشخیص آن که صداها متعلق به چه کسی است، سخت است. پسری که ظاهر جا افتاده تری از بقیه دارد، روی میز میکوبد و میگوید: "پس رای گیری میکنیم" هر کس با حضور در مراسم ختم موافق است، دست بلند کند. اکثر دست ها بلند میشود. پسر میگوید پس من دنبال اجاره اتوبوس میروم و تیم نشریه هم خبر حضور و ساعت و زمان حرکت را صفحه اول نشریه فردا کار کنند."
مینی بوسی سر پیچ جاده جلوی یک چایخانه بین راهی کنار زده. پسر از بالای دره نزدیک چایخانه رقص برف را تماشا میکند و سیگار میکشد. صدای راننده مینی بوس میپیچد که با لهجه غلیظ ترکی میگوید " مسافرهای دوزال جا نمومن". همه سوار میشوند. شاگرد راننده مسافرین را میشمارد. و میگوید یک نفر کمه. جوانی با سر تراشیده و یک ساک سربازی از دست شویی میدود به سمت مینی بوس و مینی بوس در دل جاده سیاهی که دل سپید کوه ها را شکافته گم میشود.
راهرو پر شده از هیاهوی دانشجوهایی که از کلاس بیرون می آیند. پسری دختری را میپاید تا دختر از در دانشکده بیرون رود. بعد سراسیمه به دنبالش میدود. نزدیکش که شد، میگوید "سلام" دختر هم جواب "سلام" را میدهد و میگوید "حواست باشه حراست نبینه باز". پسر میگوید "باشه. فقط، بگو کی ببینمت؟" دختر جواب میدهد "ساعت شش، فقط دیر نکنیا"
دختر جلوی سینمایی ایستاده و ساعتش را نگاه میکند. 2 دقیقه مانده به شش. سرش را بالا که میکند پسر را میبیند که نزدیکش واستاده. پسر میگوید" "خب امروز چیکار کنیم؟" دختر جواب میدهد "نمیدونم!" پسر اندکی مکث میکند و میگوید" بریم فیلم ببینیم؟" و دختر سری تکان میدهد و میروند صف بلیط می ایستند. اسم فیلم " آدم برفی" ست.
دختر و پسر در میان جمعیتی که از سینما خارج میشوند، هستند. دختر دلهره دارد و مدام ساعتش را نگاه میکند و میگوید " در خوابگاه رو ساعت 9 میبندن" پسر جواب میدهد: "نترس فوقش دربست میگیرم و میرسونمت" بعد از اندکی مکث" پسر" میپرسد: " راستی، نظرت چیه برای پروژه این درس امروز، همگروهی بشیم؟" دختر جواب میدهد" من که دوست دارم، اما خب حرف درنیارن پشت سرمون؟"
اتوبوسی دم در دانشگاه پارک کرده. داخل اتوبوس کیپ تا کیپ پر است.اتوبوس حرکت میکند و دانشجویان شروع میکنند به خواندن سرود "ای ایران، ای مرز پر گهر" پسر خسته لم داده به صندلی اتوبوس و چشمانش را میبندد و زیر لب با خواندن سرود، دیگران را همراهی میکند.
با صدای ترمز شدید پسر که دیگر خوابش برده بود، از خواب میپرد. راننده رو به مسافران کرده و میگوید: "ماشین نمیکشه باید زنجیر ببندیم به لاستیک."
صدای شیون و ناله همه جا پیچیده. دانشجویان با خواندن سرود "یار دبستانی" وارد جمعیت عزادار شده و در گوشه ای سرپا می ایستند. بعد تمام شدن سرودشان، همگی ساکت میشوند و به شعرخوانی زنی که پشت بلندگو ایستاده، گوش میدهند. بعد از زن شعر گو، مردی عینکی با موهای فرفری پشت بلندگو قرار میگیرد و میگوید: "پیام دقیق به ما رسیده است، خفه میکنیم. ما هم حاضریم"
سیاهی .... سکوت...
پسر و دختر در کنار دکه روزنامه فروشی ایستاده اند تا پسر چند نخ سیگار بخرد. دختر که در این فاصله تیتر روزنامه ها رو مرور میکند، به پسر این تیتر را نشان میدهد "سعید اسلامی پیشنهاد قانون مطبوعات را داده است"
پسر بر لبه پنجره ای در طبقه پنجم ساختمانی نشسته و به خیابان خیره است. دست میکند و از جیب پیرهنش پاکت سیگار را بیرون کشیده و نخی آتش میزند. سر که بلند میکند ناگهان دختر را میبیند که از پایین صدایش میکند و از پیاده روی آن طرف خیابان به این سو میدود. راننده پیکانی که از ته خیابان با سرعت زیاد به سمت دختر می آمد، پا بر روی ترمز میگذارد. اما دیر شده بود و محکم به دختر میزند و دختر چند متر آن طرف تر پرت میشود. پسر که از دیدن این صحنه شوکه شده، تعادلش به هم میخورد و به پایین پرت میشود.
صدای یازهرا شنیده میشود. همه جا را خون گرفته. صدای فریاد و ناله و تیر در هم پیچیده. جنازه دختری در زیر پنجره ساختمانی روی جدول افتاده.
مرد هراسان از خواب برمیخیزد، راننده تعادلش را در جاده یخبندان از دست داده و همه داد میکشند. مینی بوس به سمت دره کنار جاده واژگون میشود.
سیاهی .......... سکوت
چند آمبولانس و ماشین پلیس آژیر کنان در کنار جاده ایستاده اند. مسافرین گذری نیز پیاده شده اند و از آن بالا به مینی بوس واژگون شده نگاه میکنند. تیم نجات و امداد، جنازه ها را یکی یکی بیرون میکشند: 10 سرباز، دو دختر، دو پیرمرد یک جوان یک زن و شوهر با بچه ای در بغل. بچه هنوز زنده است و شیون میکند. راننده و شاگرد مینی بوس که توانسته بودند هنگام واژگون شدن ماشین بیرون بپرند، زنده مانده اند اما بی هوش هستند. کشته ها راپس از شناسایی شدن به خانواده هایشان تحویل میدهند. کشته های محلی را در قبرستان "دوزال" دفن میکنند. در روز تدفین کشته ها، قبرستان کیپ تا کیپ پر است. عده ای بر سر قبرهای تازه کنده شده ایستاده اند و شیون میکنند. و عده ای که قیافه هایشان به محلی ها نمیخورد بر سر قبر دختر جوانی ایستاده اند و سرود "یار دبستانی" میخوانند.
صداهای درهم پیچیده. صدای چند ضربه. همهمه میخوابد. صدایی خش دار که میگوید: "پس قرار ما دوشنبه 17 آذر. هر گروه ده دقیقه وقت دارد. حتما براش اسلاید درست کنید. هرگروه دو نفر یا نهایتا سه نفر. برای جلسه بعدی اعضای هر گروه رو مشخص کنید" . دوباره همهمه ...
آفتاب نیمه جان ظهر پاییز از روی پنجره ها بر روی آجرهای سه سانتی طوری انعکاس یافته که گویی یکی از آن بالا رنگ زرد را بر همه جا پاشیده است. دو پسر بر روی صندلی سبز رنگ روبروی پله ها نشسته اند. بخار از لیوان های پلاستیکی که به دست دارند، بلند میشود. روزنامه ای در دست یکی شان است. زنی با مانتو و روسری سیاه با دسته گلی در دست و عکس مردی در داخل دسته گل بر صفحه اول روزنامه نقش بسته. کنار این عکس نوشته شده:" رئیس جمهوری با خانواده های قربانیان، ابراز همدردی کرد".
سیاهی .... گویی همه جا میلرزد.
هوا سرد است. پسری زیپ کاپشنش را تا بالا میکشد و به صندلی تکیه میدهد و از پنجره به برف روی کوه ها نگاه میکند. و چشم بر هم میگذارد.
پسر و دختری در پارک قدم میزنند. پسر پیرهن سفید آستین کوتاه پوشیده و دختر یک مانتوی بلند سرتاسر سیاه با یک روسری که همرنگ مانتوش هست. پسر میپرسد " به داداشت گفتی؟" دختر جواب میدهد: " نه هنوز، یکم وقت میخواهد. اول باید با مادرم حرف بزنم" پسر جواب میدهد" مثل همه بهمنی ها، اهل صبر و حوصله هستی" و هر دویشان میخندند.
جلوی در پارک، مرد و زنی میانسال با لباس کردی به آن ها نزدیک میشوند. بچه ای سه چهار ساله، در بغل زن است. مرد کاغذی را جلوی پسر میگیرد و با لجهه که سخت میشود آن را فهمید چیزی میگوید. پسر حدس میزند که دنبال آدرس باید باشند. قبل از این که پسر برگه را از دست مرد بگیرد، دختر با زبانی که برای پسر قابل فهم نیست، با آن ها حرف میزند و بعد رو به پسر کرده و میگوید: "میخواهند بروند بیمارستان طالقانی. دخترشان مریض هست. تو میدونی بیمارستان کدوم وره؟" و پسر میگوید: بهتره تاکسی بگیرند، بیمارستان نزدیکه اوینه. از اینجا نمیشه پیاده رفت.
چند سرباز در حال دویدن در داخل پارک هستند. به آن ها که میرسند، یکدفعه رژه نظامی میروند. پسر و دختر از خیابان کنار پارک آهسته قدم میزنند تا ته خیابان.
داخل یک اتاق کوچک حدود 20 جوان که اکثرشان هم پسر هستند نشسته اند و دارند بحث میکنند. روی میز قدیمی ته اتاق پر از روزنامه هست. فضای اتاق پر شده از دود سیگار. هر کس چیزی میگوید. تشخیص آن که صداها متعلق به چه کسی است، سخت است. پسری که ظاهر جا افتاده تری از بقیه دارد، روی میز میکوبد و میگوید: "پس رای گیری میکنیم" هر کس با حضور در مراسم ختم موافق است، دست بلند کند. اکثر دست ها بلند میشود. پسر میگوید پس من دنبال اجاره اتوبوس میروم و تیم نشریه هم خبر حضور و ساعت و زمان حرکت را صفحه اول نشریه فردا کار کنند."
مینی بوسی سر پیچ جاده جلوی یک چایخانه بین راهی کنار زده. پسر از بالای دره نزدیک چایخانه رقص برف را تماشا میکند و سیگار میکشد. صدای راننده مینی بوس میپیچد که با لهجه غلیظ ترکی میگوید " مسافرهای دوزال جا نمومن". همه سوار میشوند. شاگرد راننده مسافرین را میشمارد. و میگوید یک نفر کمه. جوانی با سر تراشیده و یک ساک سربازی از دست شویی میدود به سمت مینی بوس و مینی بوس در دل جاده سیاهی که دل سپید کوه ها را شکافته گم میشود.
راهرو پر شده از هیاهوی دانشجوهایی که از کلاس بیرون می آیند. پسری دختری را میپاید تا دختر از در دانشکده بیرون رود. بعد سراسیمه به دنبالش میدود. نزدیکش که شد، میگوید "سلام" دختر هم جواب "سلام" را میدهد و میگوید "حواست باشه حراست نبینه باز". پسر میگوید "باشه. فقط، بگو کی ببینمت؟" دختر جواب میدهد "ساعت شش، فقط دیر نکنیا"
دختر جلوی سینمایی ایستاده و ساعتش را نگاه میکند. 2 دقیقه مانده به شش. سرش را بالا که میکند پسر را میبیند که نزدیکش واستاده. پسر میگوید" "خب امروز چیکار کنیم؟" دختر جواب میدهد "نمیدونم!" پسر اندکی مکث میکند و میگوید" بریم فیلم ببینیم؟" و دختر سری تکان میدهد و میروند صف بلیط می ایستند. اسم فیلم " آدم برفی" ست.
دختر و پسر در میان جمعیتی که از سینما خارج میشوند، هستند. دختر دلهره دارد و مدام ساعتش را نگاه میکند و میگوید " در خوابگاه رو ساعت 9 میبندن" پسر جواب میدهد: "نترس فوقش دربست میگیرم و میرسونمت" بعد از اندکی مکث" پسر" میپرسد: " راستی، نظرت چیه برای پروژه این درس امروز، همگروهی بشیم؟" دختر جواب میدهد" من که دوست دارم، اما خب حرف درنیارن پشت سرمون؟"
اتوبوسی دم در دانشگاه پارک کرده. داخل اتوبوس کیپ تا کیپ پر است.اتوبوس حرکت میکند و دانشجویان شروع میکنند به خواندن سرود "ای ایران، ای مرز پر گهر" پسر خسته لم داده به صندلی اتوبوس و چشمانش را میبندد و زیر لب با خواندن سرود، دیگران را همراهی میکند.
با صدای ترمز شدید پسر که دیگر خوابش برده بود، از خواب میپرد. راننده رو به مسافران کرده و میگوید: "ماشین نمیکشه باید زنجیر ببندیم به لاستیک."
صدای شیون و ناله همه جا پیچیده. دانشجویان با خواندن سرود "یار دبستانی" وارد جمعیت عزادار شده و در گوشه ای سرپا می ایستند. بعد تمام شدن سرودشان، همگی ساکت میشوند و به شعرخوانی زنی که پشت بلندگو ایستاده، گوش میدهند. بعد از زن شعر گو، مردی عینکی با موهای فرفری پشت بلندگو قرار میگیرد و میگوید: "پیام دقیق به ما رسیده است، خفه میکنیم. ما هم حاضریم"
سیاهی .... سکوت...
پسر و دختر در کنار دکه روزنامه فروشی ایستاده اند تا پسر چند نخ سیگار بخرد. دختر که در این فاصله تیتر روزنامه ها رو مرور میکند، به پسر این تیتر را نشان میدهد "سعید اسلامی پیشنهاد قانون مطبوعات را داده است"
پسر بر لبه پنجره ای در طبقه پنجم ساختمانی نشسته و به خیابان خیره است. دست میکند و از جیب پیرهنش پاکت سیگار را بیرون کشیده و نخی آتش میزند. سر که بلند میکند ناگهان دختر را میبیند که از پایین صدایش میکند و از پیاده روی آن طرف خیابان به این سو میدود. راننده پیکانی که از ته خیابان با سرعت زیاد به سمت دختر می آمد، پا بر روی ترمز میگذارد. اما دیر شده بود و محکم به دختر میزند و دختر چند متر آن طرف تر پرت میشود. پسر که از دیدن این صحنه شوکه شده، تعادلش به هم میخورد و به پایین پرت میشود.
صدای یازهرا شنیده میشود. همه جا را خون گرفته. صدای فریاد و ناله و تیر در هم پیچیده. جنازه دختری در زیر پنجره ساختمانی روی جدول افتاده.
مرد هراسان از خواب برمیخیزد، راننده تعادلش را در جاده یخبندان از دست داده و همه داد میکشند. مینی بوس به سمت دره کنار جاده واژگون میشود.
سیاهی .......... سکوت
چند آمبولانس و ماشین پلیس آژیر کنان در کنار جاده ایستاده اند. مسافرین گذری نیز پیاده شده اند و از آن بالا به مینی بوس واژگون شده نگاه میکنند. تیم نجات و امداد، جنازه ها را یکی یکی بیرون میکشند: 10 سرباز، دو دختر، دو پیرمرد یک جوان یک زن و شوهر با بچه ای در بغل. بچه هنوز زنده است و شیون میکند. راننده و شاگرد مینی بوس که توانسته بودند هنگام واژگون شدن ماشین بیرون بپرند، زنده مانده اند اما بی هوش هستند. کشته ها راپس از شناسایی شدن به خانواده هایشان تحویل میدهند. کشته های محلی را در قبرستان "دوزال" دفن میکنند. در روز تدفین کشته ها، قبرستان کیپ تا کیپ پر است. عده ای بر سر قبرهای تازه کنده شده ایستاده اند و شیون میکنند. و عده ای که قیافه هایشان به محلی ها نمیخورد بر سر قبر دختر جوانی ایستاده اند و سرود "یار دبستانی" میخوانند.